جدول جو
جدول جو

معنی چو دستی - جستجوی لغت در جدول جو

چو دستی
چوب دستی از درختل که دود خورده و روغن اندود شده باشد
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از چوب دست
تصویر چوب دست
چوبی که در دست می گیرند، عصا، دستوار، دستواره
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از آب دستی
تصویر آب دستی
چابکی و تردستی در کار، مهارت، برای مثال چنان در لطف بودش آب دستی / که بر آب از لطافت نقش بستی (نظامی۲ - ۱۲۸)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از چپ دست
تصویر چپ دست
کسی که بیشتر با دست چپ کار می کند، آنکه با دست چپ بهتر کار می کند، چپ بال
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از چرب دستی
تصویر چرب دستی
چیره دستی، چابکی و جلدی، مهارت در کار و هنری، برای مثال چرب دستی فلک بین تو که بی خامه و رنگ / کرد اطراف چمن را همه پرنقش و نگار (انوری - ۱۸۷)
فرهنگ فارسی عمید
(هََ دَ)
اتفاق. موافقت. دست به دست هم دادن:
در سر آمد نشاط و سرمستی
عشق با باده کرده همدستی.
نظامی.
، درافتادن. پنجه درافگندن:
ستیزه با بزرگان به توان برد
که از همدستی خردان شوی خرد.
نظامی.
نایب شه ز روی سرمستی
کرد با او به جور همدستی.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(کَ دَ)
ضرب تازیانه و جز آن بر کف دست. (ناظم الاطباء).
- کف دستی خوردن، سیاست شدن از ضرب تازیانه بر کف دست. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(دَ)
اصطلاح قمار. اصطلاحی در بازی ورق. قمار چارنفری. شرکت چار نفر در قمار با ورق. همبازی شدن چار نفر در قماری که بیش از چار نفر هم میتوانند در آن بازی شرکت کنند. چهار حریف در بعضی قمارها. چارتایی. چار نفری. چارحریفی. چار نفری بازی کردن
لغت نامه دهخدا
(چَ دَ)
ظرافت و تیزدستی و چابکی. (ناظم الاطباء) :
کمر بندد و چربدستی کند
بصد مهر مهمان پرستی کند.
نظامی.
، هنرمندی. مهارت. چیره دستی:
بفرمود تا زخم او را به تیر
مصور نگاری کند بر حریر
کمان مهره و شیر و آهو و گور
گشاده بر او چربدستی و زور.
فردوسی.
بدان چربدستی رسیده بکام
یکی پرمنش مرد ’مانی’ بنام.
فردوسی.
، تردستی و شیرینکاری، عاقلی و خردمندی، غلبه و تفوق. رجوع به چربدست شود
لغت نامه دهخدا
(چَ خِ دَ)
چرخ خیاطی. ماشین خیاطی که با دست بحرکت افتد. دستگاه خیاطی بدون پایه که چرخ آن را با دست حرکت دهند. رجوع به چرخ خیاطی شود
لغت نامه دهخدا
(دَ)
چوبدست. عصا. (دهار) (ناظم الاطباء). ازربه. باهو. تکا. رمیر. سلاح. عر زحله. قریه. قصید. قصیده. قناه. کواز. تیخه. (منتهی الارب). مرزبه. (دهار). مطواح. مقدعه. منسه. منساه. منساس. نجا. نفعه. وقام. هادیه. هراوه. (منتهی الارب) (دهار) :
شبانان که آهوپرستی کنند
ز تیرش همه چوبدستی کنند.
نظامی.
پیری آمد ز خشم و کینه بجوش
چوبدستی برآوریده بدوش.
نظامی.
ز غم ترسان بهشیاری و مستی
چو مار از سنگ و گرگ از چوبدستی.
نظامی.
قلندروار کف بر لب ز مستی
ز تیر کشتی او را چوبدستی.
سعید اشرف (در تعریف دریا از آنندراج).
امار، زدن کسی رابچوب دستی. تقفی، چوبدستی زدن. تهری، بچوب دستی زدن. عتله، چوبدستی بزرگ مانندی از آهن سرپهن که بدان دیوار بشکنند. چوبدستی سطبر درشت. عجراء، چوبدستی با گرۀ بیرون آمده. عکوز، چوبدستی آهن دار. فرع، به چوبدستی زدن بر سر کسی. قشبار، چوبدستی درشت. کفر، چوبدستی کوتاه. مرزبه، مرزبّه، چوبدستی و عصای آهنین. مقلد، چوبدستی سرکج. مهزام، چوبدستی کوتاه. مهمزه، چوبدستی یا عصا که بر سر آن آهن باشد و بدان خر رانند. هجب، بچوبدستی زدن. هرو، بچوب دستی زدن کسی را. هری، بچوب دستی زدن کسی را. (منتهی الارب). رجوع به چوبدست شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از چربدستی
تصویر چربدستی
چابکی چالاکی جلدی، مهارت زیردستی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دو دستگی
تصویر دو دستگی
اختلاف رای و عقیده میان دو گروه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کف دستی
تصویر کف دستی
ضرب تازیانه و جز آن بر کف دست
فرهنگ لغت هوشیار
شرت دراجرای عملی اتفاق اتحاد (غالبا در مورد کارهای بد بکار رود)، همنشینی مصاحبت، برابری دو یا چند تن در زور و قوت و شان و شوکت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از چوبدستی
تصویر چوبدستی
چوبی که در دست گیرند دستوار عصا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دو دستی
تصویر دو دستی
تیغی که درازی آن باندازه دو دست باشد، با دو دست بوسیله هر دو دست: (دو دستی شمشیر میزد)
فرهنگ لغت هوشیار
دستوار، عصا، چوب دستی، عصا و تعلیمی چوبی که در دست گیرند دستوار عصا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دو دست
تصویر دو دست
دستهای یکتن یدین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از چربدستی
تصویر چربدستی
((~. دَ))
چابکی، مهارت
فرهنگ فارسی معین
تصویری از چوبدستی
تصویر چوبدستی
((دَ))
چوبدست
فرهنگ فارسی معین
تصویری از چوبدست
تصویر چوبدست
((دَ))
عصا
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بد دستی
تصویر بد دستی
اسراف
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از چوبدستی
تصویر چوبدستی
عصا
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از چپ دست
تصویر چپ دست
Lefthanded
دیکشنری فارسی به انگلیسی
رمه ی گاو
فرهنگ گویش مازندرانی
زر دستی، ظرفی که در آن میوه، سبزی و پنیر گذارند، پیش دستی
فرهنگ گویش مازندرانی
شایع شدن
فرهنگ گویش مازندرانی
شایع شده
فرهنگ گویش مازندرانی
مکانی بین راه لفور به آلاشت
فرهنگ گویش مازندرانی
پس انداز
فرهنگ گویش مازندرانی
عصا، چماق، چوبی که برای دفاع و یا مبارزه به کار رود
فرهنگ گویش مازندرانی
تصویری از چپ دست
تصویر چپ دست
левша
دیکشنری فارسی به روسی
تصویری از چپ دست
تصویر چپ دست
linkshändig
دیکشنری فارسی به آلمانی
تصویری از چپ دست
تصویر چپ دست
лівша
دیکشنری فارسی به اوکراینی